söndag 29 januari 2012

جدایی من از فرزندانم را چه کسی کارگردانی کند¬¬......
صبح روز شنبه بود با 4 فرزند و همسرم در پای سفره ناهار بودیم زنگ در خانه را زدند همسرم از پای سفره برخاست تا در را باز کند کمی در چهره اش اخمی نمایان شد با این حال او به طرف در خانه رفت / طولی نکشید که او به سرعت به طرف ما دوید و با کلمات نامفهومی دستانش را بالا و پایین می برد / اما کلام در دهانش خشک شده بود من که دیدم همسرم دستپاچه شده با سرعت بلند شدم و به او گفتم چی میگی چی شده....اما دیر شده بود همانطور که همسرم روی زمین زانو زده بود صدای پاهایی را شنیدم اما من هم نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیافتد...3 پاسدار مرد و یک پاسدار زن به خانه آمدند و با تفنگهایی که به طرف ما گرفته بود و به سرعت به حیات خانه آمدند و بچه هایم را از ما خواستند من گفتم برای چی /با بچه هام چه کار دارین/پدر بچه ها با وحشت از زمین بلند شد و به طرف آنها رفت یکی از پاسداران ماشه تفنگ را به طرف او کشید و تفنگ را برگرداند.
20120117.
بعد از 6 ماه توانستم یکی از بچه هایم را ببینم بیژن پسر یکی مونده به آخرمان با رنگی زرد و لاغر اندام|آمد. اول نشناختمش بعد دیدم بله/ بیژنمه دردش توی جونم بیاد همون بار آخرین باری بود که دیدمش نادر را هم بدون اینکه ملاقاتی بدهند.. اعدام کردند. فقط سیمین برایم مانده بود که امید داشتم او را ببینم بعد از آنکه بیژن اعدام شد به سیمین ملاقاتی دادن/ ماجرا را به سیمین نگفتم ترسیدم توی زندان کاری دست خودش بده سیمین پرسید بیژنو دیدی نادر و چی... حالشون خوبه... یک لحظه آتش گرفتم نتونستم جواب بدم بعد گفتم آره مادر خوبه بابات رفته ملاقاتشون... دیگه نفسم بالا نیومد حرفم و خوردم گفتم تو چی مادر خوبی.چیزی لازم نداری سیمین با بغض جواب داد نه مادر مواظب خودت باش مادر/.... توی صداش زنگ غریبی بود یک چیز ی را می خواست به من بفهمونه نتونست/من هم اصراری نکردم پنج سال به در زندان میرفتم هر دفعه منتظر بودم سیمین آزاد بشه.اوایل تابستان 1367 بود که دخترم سیمین ممنوع الملاقات شد هر چی من و مجید همسرم میرفتیم در زندان عادل آباد شیراز به ما ملاقاتی نمی دادند تا یک روز که من در خانه انتظار بچه هایم را می کشیدم مجید همسرم به خانه آمد و با ناراحتی روی پله های ایوان نشست و گفت سیمین را به زندان اوین فرستادند پاسدارها گفتتد در زندان از برادر اعدامیش حرف می زده....من خشک شدم از سر پله ها پایین آمدم آب در دهانم خشک شد/قلبم داشت از سینه ام بیرون می آمد دیگر هیچ نفهمیدم جسد بیژن را بعد ازدوماه به ما دادند بیژن استخوان کمرش شکسته بود یک ماه طول نکشید که خبر اعدام سیمین را آوردند/جدایی من از نادر و سیمین من را دیوانه و آواره کرد/حالا فقط من ماندم . مجید همسرم دو آشفته جدا شده ازنادر و سیمین و بیژن هادی هم که از دست پاسدارها فرار کرده بود خبری ازش نداشتم اما امروز که 26 سال بیشتر است که از اعدام نادرو سیمین و بیژن و ناپدیدشدن هادیم می گذرد چه بگویم شنیدم فیلم جدایی نادر از سیمین جایزه اسکاررا به خود گرفته است.....یاد جدایی خودم از فرزندانم نادر و سیمین و بیژن افتادم که چه جدایی دردناکی بود جایزه این رنج و درد من را هم زندگی را دارد به من می دهد.....بچه هایم را کشتند پرپر شده شان را با دست خودم خاک کردم ...مجید همسرم سکته مغزی کرد...و من تنها انتظار هادیم را می کشم.......امروز با اطمینان می دانم که جوایزی مثل جایزه صلح/اسکار/ وووو را به کسانی می دهند که دیوارهای خانه های من و دیگران را غرق تابلوهای آغشته به از خون فرزندانشان کرده اند.....این روزها یاد جدایی خودم از فرزندانم نادر و سیمین و بیژن می افتم.....

رویا صاد
یکی از پسرهام که ماجرا را فهمیده بود از پشت بام فرار کرد اما پاسداران 2 پسر و یک دخترم بردند آنها را در پاترولشان انداختند بردند.من و همسرم دنبال آنها دویدیم و فریاد میزدیم بچه ها مان را کجا می برید....اگر مویی از سر فرزندانم کم شد مسِوءلش شما هستید/فریاد میزدیم ضجه میزدیم نادر/ بیژن/. سیمین/ و پدر نادر فریاد می زد نادر/ سیمین/ بیژن/ ..... برگردید اگر ببرنتون من می میرم پدر....من دیگه نتونستم فریاد بزنم اما مجید همسرم کنار در کوچه افتاد و من با حالی آشفته او را به بیمارستان رساندم....شب برگشتیم خانه هر دومان تنها بچه هامان در زندان .زندان عادل آباد شیراز.......

tisdag 8 februari 2011

lördag 17 juli 2010

royas ord: گلزار خاوران

royas ord: گلزار خاوران
تاریخ به زبان ساده
چشم چشم دو ابرو
این حاکمین پر رو
با صورتک‌های پر مو
شکم قد یه بشکه
یه عالمه عمامه
زدند تو شهر چمپاتمه
یکی‌ ریشش سیاه بود
یکی‌ نیشش سفید بود
یکی‌ دمش دراز بود
اون که ریشش سیاه بود
رنگش پر از ریا بود
خمینی یه دنده
مثل مار گزنده
ستاره‌ها رو نیش زد
اینطوری خودشو آتیش زد
هر روز رزم رویید
هر روز عشق رویید
باز این سیاهان قرن
کشتارو قتل کردند
انبار جهل کردند
اما دلیران ما هی‌ رزم رزم کردند
این تشنگان خون را زنجیرو پیچ کردند
با خون خود نوشتند این سرخ حرف پیروز
جای دادن نباشد
از ۱۲ سالگی تصمیم گرفت راه زندگی‌ را انتخاب کند.لباس پوشید به پدرو مادرش گفت من میروم از فیروز آباد فارس به تهران میرود در آنجا تحت مراقبت و همیاری دایی خویش دکتر بحرینی قرار می‌گیرد. دکتر فاضلی راه زندگی‌ را ادامه میدهد .رشته‌ پزشکی‌ را به اتمام می‌رساند. در ارتش هم مشغول کار میشود اما من نمیخواهم تنها این را بگویم او انسانی‌ بود که در حرف و عمل یکی‌ بود و خاطراتی از خود به جای گذشت که هر کسی‌ را به خویش مشغول کرد روز سه شنبه یازدهم تیرماه برابر با بیستم جون ۲۰۱۰ در کالیفرنیا با همه وداع گفت...و افسوس افسوس که این خبر چه جانگداز بود دایی من و عزیز من رفت و برای همیشه ما را با خود برد.او چنان عزیز بود که هر کس که در مراسم وداع او بود خاطریی عزیز را تعریف میکرد از بزرگی‌ او از انسانیت او. و چه زیباست که واو اینچنین بود او اینچنین رفت.هنوز دلم برای ‌دیدار تنگ شده و باور نمیکنم که او دیگر در بین ما نیست.